۶ماهگی قشنگم
قندی من... فندق نازنین من... شیطون بلای خوشگلم... دلخوشیای خونمون این ماه را خیلی عجله داری... میچرخی به دور خودت... کلی تلاش میکنی تا چهار دست و پا بروی... اول یاد گرفتی روی زانوی پاهات بایستی ... بعد خودت را هل دادی جلو و دستاتو دراز کردی و خودت را کشیدی... بعد با ارنج دستات خودت را کنترل کردی حالا هم یاد گرفته ای دستاتو یکی یکی برداری... تا پروسه ی چهار دست و پا رفتنت را تکمیل کنی... فدای تلاش های بی وقفه ات... از دهم مرداد نشستن را یاد گرفته ای و از دوازدهم هم شروع کرده ایم به غذا خوردن از لعاب برنج شروع کردیم و با فرنی و پوره سیب زمینی... عاشق عدای سفره ای... واای یادش بخیر آبدوغ خیار آنروز ناهارمان... مامان فدای ملچ ملوچ...